همه می دانیم اما ...
سعید مسعودی پور |
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ب.ظ |
۰ نظر
به مناسبتی چند روز بازار تعطیل بود. یکی از سرمایه دارهای بزرگ تهران بدون اطلاع خانواده اش برای حسابرسی و انجام کارهای دفتری به مغازه رفته بود.
یک ساعتی در قسمت عقبی مغازه اسناد را بررسی کرده بود، زمانی که می خواست بیرون بیاید دیده بود کلید داخل حجره جا مانده و در بسته است! هر چی فریاد زده بود صدایش به جایی نرسیده بود. چند روز بعد که بوی تعفن جنازه بلند شد بود در را شکستند و پیدایش کردند. اطرافش پر از اسکناس های جویده شده!
شاهدان می گفتند هیچ غذایی نبوده، حتی گِل کفش هایش را خورده بود. کنار میلیون ها تومان ثروت ....
- ۹۲/۰۲/۰۹